ڪــــــدیور

ساخت وبلاگ

روز از روزگار پسر بچه ای...دریکی از دور ترین مناطق هزاره جات افغانستان چشم به جهان گشود: والدینش او را حسین نامیده اند . خانواده ای  حسین، یکی یکی او  را در آغوشش گرفتن و روز های پر از موفقیت و سعادت  را برای حسین کوچک آرزو نمودند.پدر و مادرش او را بطرز ساعیانه و زاهدانه یی  پرورش می دادند. تا روزگار حسین کوچک بتواند دستان پدر و مادرش را گیرند.
      پدر حسین "حاجی" مزرعه دار کوچک روستایی کدیور بود.روزهای فقر و طاقت فرسایی زندگیش را با کار و زحمت در  مزرعه داری سپری میکرد.کم کم حسین داشت... دستانش را از گهواره بیرون می کرد و با صدایی گریه مادرش را فریاد می کشید! تنّازی و تک تازی حسین  داشت خانه مٌعقرانه حاجی  را روشن می کرد.دردها ورنج های زننده یی روستایی کدیور با درخشش حسین کوچک رخت بسته بود.صبح هنگام حاجی  خانه را به مقصد مزرعه داری  ترک می کرد تا برای حسین کوچک غذا تامین نماید.او شبانگاهی از مزرعه برمی گشت و روپوش گهواره حسین را باز می کرد.حسین نازدانه با لبخند کوچکّانه اش از حاجی پذیرایی می کرد.
روزها و شب های زندگی در روستایی کدیور با فقر و دشواری می گذشت.زندگی حسین نمونه بارز از هزاران زندگی  محسوب می شود که در روستا های هزاره جات مرسوم گشته بود:
حسین داشت اندک اندک بزرگ می شد.مادرش لباسهای فرسوده و رنگ رفته یی حاجی  را برایش آماده می کرد.لباسهای کهنه حاجی تنی نازدانه حسین را تزئین میکرد.کلاه کوچک هزاره گی که نماد فرهنگی و روستایی مناطق هزاره جات محسوب می شود.اینک هدیه مادری حسین شش ساله است.شش سال بعد از ماجرای تولد حسین می گذرد.حسین داشت در کوچه های خاک آلوده روستایش با کلاه هزاره گی و لباس کهنه یی دست دوزی مادرش راه می رفت.امّا جذابیت ظاهری حسین فراتر از کلاه هزاره گی و لباسهای ریزه  شده و کهنه گشته یی حاجی بود.
حسین با سایر بچه های دهاتی بازی میکرد.مادرش برای حسین خورد سال می بالید.او تنها سرمایه  روز های دشواری زندگی اش بود.والدینش با سعی و تلاش میخواست که او را به مدرسه بفرستد.او با وساطت قاطعانه یی پدرش راهی مدرسه  شد.جایی که می توانست قرآن کریم را بیاموزد.کفش های ترکیده حسین در زمستان سرد هزاره جات داشت او را لغزیده و غلطیده  به مدرسه می رسانید.او شوریده ،ژولیده قرآن کریم را ازبین برف ها برمی داشت و به راهش ادامه میداد.راه منتهی به مدرسه چالش فقر والدین حسین را بیش از هر زمان دیگرِی برجسته می ساخت.
حسین روزانه با قرص نان جو که مادرش می پخت به مدرسه می رفت.در کوشه از مدرسه ایام چاست با آب جوش صرف می کرد. زمانیکه به خانه بر می گشت ,دستان حسین بی حس می شد.مادرش دستان او را با آب گرم می شستن تا دستان حسین کوچک گرم شود.این دوستان ادامه داشت تا اینکه حسین با خواندن قرآن کریم آشنایی پیدا کرد.او شب ها با دستان کوچک اش قرآن را بر می داشت و کرسی چوبی که در تاقچه یی خانه اش قرار داشت را پهن می کرد، با صدایی بلند کلمات قرآن کریم را تکرار می کرد.مادرش "می گفت حسین جان"! برای ما هم دعا کن: تا روزگار فقر ما درمان شود.
شب ها مادر حسین دستان او را با روغن زرد می مالید تا فردا دستان ترکیده حسین در هوایی سوزناک هزاره جات نه ترکد.کفش های خیس شده حسین را در کنار تنور می گذاشت تا فردا گرم بماند.حاجی تنها آرزو های زندگیش را با قدم های کوچک حسین تجسم می کرد.روزگار سخت بود.مردم با کمترین امکانات رفاعی و اجتماعی زندگی می کرد.در روستای کدیور کمترین کسی پیدا می شد که لباسهایش پینه خورده و درزیده نمی بود.تنها در آمد مردم روستایی کدیور محصلاتِ پشمی و روغن زرد بود.مردم محل تنها ضروریات زندگیش را می توانست  با روغن زرد و گلیم بخرد.روز از روزگار حاجی کمی روغن زرد و گلیم را برداشت تا مایحتاج خانواده اش  را از بازار که در حومه روستایی کدیور بود  تامین نماید.او اینبارجوره کفش  جدید را برای حسین از بازار خرید.وقتی به خانه برگشت.حسین با دیدن کفش های جدیدش هیجان زده شد.بلافاصله کفشهای را پوشید و از خانه بیرون رفت.در میان راه رو های روستایی کدیور بر هر کسی که بر می خورد کفش هایش را نشان میداد.
حتّا خریدن یک جوره  کفش در روستای کدیور چیزی جدید معلوم می شد.همه بچه های با دیدن کفش های جدید حسین غبطه می خوردند.حسین به هر گام که بر می داشت با کفش هایش نگاه می کرد, لبخند می زد.لبخند طفلانه یی حسین ترکیب از فقر و حیرتِ بود که بر بازوان نحیفّش طنین انداخته بود.   
فقر در مناطق مرکزی افغانستان سلاح قدرتمند است در برابر کودکان و نو نهالان که والدینش میراث داری محرومیت مضاعف انسانی و اقتصادی است.
حسین ان شب را با کفشهایش خوابید و انتظار فردایی زود هنگام را می کشید.تا با کفش های کوچک در میان بچه های محلی  قدم بزند.بازار رفتن در روستایی کدیور همواره شایعه ایجاد میکردند.زنان محل از رفتن "حاجی" به بازار با هم صحبت میکردند و در خانه یی حاجی می یامدند تا از وضعیت بازار با خبر شوند.
"حاجی" برای زنان قریه در مورد بازار قصه می گفتن و زنان کدیور اجناس خریده شده  حاجی را به دقت مشاهده می کردند.
بعد از دو سال حسین خواندن قرآن کریم را در مدرسه روستایش فرا گرفت. این دستاورد بزرگ بود برای پسر بچه یی هشت ساله ای که در شرایط نابسامان زندگی به مدرسه می رفت و رویایی ناسروده یی را ترسیم می کرد.حسین کودک زبان زد روستایی کدیور شد.هنوز هم حسین لباسهای ریزه شده و رنگ رفته یی حاجی را می پوشید.
 حسین روزانه قرصِ از نان را با کتری از چای  برای پدرش در کشت زار محله اش می برد.حاجی با دیدن این صحنه برای پسرش هشت ساله اش دعا می کرد.او انتظار می کشید تا پدرش چای را بنوشد بعد به خانه برگردد.در برگشت از مزرعه حسین دسترخان را زیر بغل و کتری را با دستِ کوچکش می گرفت و خرامان خرامان به نزد مادرش می یا
آمد.مادر!"پدرم گفت" خدا از تو راضی باشد.زندگی حسین در کنار پدر ساعی و مادر ساقی به خوبی می گذشت.
"حاجی" با داشتن چند رأس گوسفند همچنان نگران تامین مخارج زندگی اش بود.امّا تلاشهای شبّان روزی وی سبب گردیده بود.تا با ناچیز ترین امکانات زندگی کنار آید.حسین داشت به لباس های کهنه محلی و پینه خورده ای روستایی عادت می گرفت.روستایی کدیور هر روز نسل جدید  را با زوایایی پنهان واقعیت زندگی فقر و ناداری آشنا می کردند.این روال ادامه پیدا کرد.تا اینکه حسین ده ساله شد و پدرش او را به  چوپانی  فرستاد...چوپانی شغل پر مشقت  روستایی کدیور بود که اکثر مردم به نحوی این شغل را پشت سر گذاشته بودند.روزهای دشوار زندگی کدیور اینک  دامن حسین کوچک را می گرفت.او را در میادین نبردهای سخت زندگی فرامی خواند.
روستایی کدیور با قلعه های بلندی در هم تننده، با داشتن دره یی سر سبز و شالوده، با خانه های گِلی وکولی.با مردمان سر سختُ ساعی, از زندگی پذیرایی می کرد.
حسین صبحدم از خواب بیدار می شد؛ مادرش برای او چای می یاورد, بعد از صرف چای. کیسه اش را بر می داشت و گوسفند ها را برای چرانیدن در کوه های کدیور می برد.مادرش هرازگاهی برای حسین ده ساله اشک می ریخت.اشک های که لبخند مخدومّانه یی حسین را تجسم می کرد. اشک های که رویایی نا سروده پسر بچه ای را در میان دشواریها به تصویر می کشید.گوسفندان "حاجی" هر روز با حسین ده ساله آشنا می شدند.آشنایی که تصادف روزگار،حسینِ ده ساله را هماورد  گوسفندان  ژاله و ژُله یی حاجی قرار داده بود.حسین با مهربانی از گوسفندانش مراقبت می کرد. گوسفندان هر روز دل بسته... وابسته ای حسین می شد.
حسین عصر ها از کوه های کدیور با گوسفندان چلّه و چُوله حاجی  به خانه بر می گشت.گاهی در کوه های روستای کدیور: اشکها بر چشمان حسین ده ساله هجوم می یاورد. او برای هیچ گریه می کرد.گریه  که اشک های  حسین را می ریختاند.او را برای همیشه در دل کوه های در هم تابیده کدیور ماندگار می کرد.ذهنی کوچک حسین خاطرات روز های سخت کدیور را به خوبی ثبت می کرد. والدین حسین شبان روزی بر  قدِ کوچک حسین ده ساله خیره می شد.هیچ کسی نمی دانست که آینده حسین ده ساله چه خواهد شد.
روز از روزها حسین در کنار گوسفندانش مشغل بازی بود.که ناگهان یکی از گوسفندانش با زایش بره یی سپیدی عنابی، باداشتن موهای عنیف وعنزی او را متعجب ساخت.حسین با دیدن این ماجرا خوشحال شد. فوراً دویدن که بره را بردارند که مادرش بع بع کنان کنار او ایستاد.حسین با مهربانی زیاد بره اش را برداشت.بره نیز بع بع کنان خودش را با مادرش می چسبانید.سایر گوسفندان نیز کنارهم ایستادند تا فریاد بره و مادرش را با هم بسرایند.عصر آن روز حسین بره اش را در آغوش گرفته، در راه منتهی به خانه، شوریده و ژولیده گام می برداشت.
هنگام که حسین به خانه رسیدن مادرش از دیدن بره، خوشحال و خندان گشتن. صورت خاک آلوده  حسین را بوسیدن.مادر حسین بره را نیز در آغوش گرفته ، برای حاجی پدرش نشان دادند.گوسفند داری تنها سرمایه یی روستایی کدیوربود.مردمان روستا تنها می دانستن که فقر ویرانگر روستا با کار و زحمت با گوسفند داری و مزرعه داری می تواند تا حدی درمان گردد.
روزها و سالها می گذشت.امّا هر روز مشکلات مردم  روستای کدیور بیشتر میگردید.هیچ کسی نمی دانست که با این وضع چگونه به آینده یی امیدوار بود که در سراب فقر و ناامیدی شکل می گیرد.کودکان روستا با چهره های گرد آلود.با کفش های پینه خورده و لباس های رنگ رفته، در راه روهای روستایی کدیور قدم می زدند.هر کسی از دیدن این ماجرا بخوبی فقر والدین روستایی کدیور را می دانستن.مردم روستایی کدیور در تمام ابعاد مختلف همدیگر را یاری می رساندن.مردم روستا شب ها در خانه ای  مردی بنام "خانی" گردهم میامدند.خانی مردِ معروف روستای کدیور بود که شب ها برای مردم روستا قصه های افسانه یی تعریف می کرد.شبی از شبها حسین با پدرش به خانه ای خانی رفت، تا از او بخواهد که برایش قصه یی تعریف نماید.
"خانی" برای حسین و حاجی اینبار قصه ای بنام لالی و لوری را تعریف  کردن.لالی برادر بزرگ لوری بود، که در خانواده ای فقر زندگی می کرد.پدر لالی و لوری در درباری حاکمِ خدمت می کرد که مهمان های زیاد داشتن.هر شب مهمان خانه ای حاکم پر از مهمان بود.یکی از شبها پدری لالی و لوری برای شستن دستان مهمانان به مهمان خانه ای حاکم رفت.ناگهان پدری لالی و لوری آفتابه اش  به کف اتاق لغزید،جرعه های آب کف اتاق را خیس کرد.حاکم با دیدن این صحنه عصبانی شد.فریاد کشید! پدری لالی ترا خواهم کشت.فردا شد.حاکم "پدر لالی را به نزدش فراخواند.پدر لالی! مگر نمی دانی که مهمان نوازی برایم چقدر اهمیت دارد!پدر لالی و لوری گریه کرد.حاکم این بار مرا با لطف و کرم خویش  ببخشید.حاکم او را بخشیدند...برایش توصیه کرد که دیگر این کار تکرار نشود.
پدر لالی و لوری شبها به خانه بر می گشتن.با مادر لوری و لالی در مورد عروسی لالی با هم صحبت می کردند.والدین لوری و لالی تنها یک رأس گاو ابلق داشتن که با فروش آن  میخواستن برای لالی خانم بیاورد.هر وقت والدین لالی و لوری با هم سخن می گفتن فوراً لالی می گفت مادر! در مورد گاو ابلق باهم صحبت کنید.ادامه دارد.........

ایجاد اصلاحات ساختاري در قسمت تأمین امنیت از سوي شوراي امنیت ملي افغانستان قابل قــــدر است....
ما را در سایت ایجاد اصلاحات ساختاري در قسمت تأمین امنیت از سوي شوراي امنیت ملي افغانستان قابل قــــدر است. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baztabiroz بازدید : 151 تاريخ : دوشنبه 18 آذر 1398 ساعت: 21:46